بد جوری عاشقم عشقم الهی است عشقم بعد از تلاشهای متمادی و بدشانسی های متمادی بعد از نه سال گفت برو دنبال زندگیت صبوری کردم پاش وایستادم اماهیچی درست نشد ا زلحاظ مادی و روحی بدترشد سعی کردم کمکش کنم نخواست داغون بود الان چند وقت یکبار 10 روز ی فکر میکنه بار فقط زنگ میزنه حالمومیپرسه هر بار که زنگ میزنه عشقم حسرتم شعله ور می شه ایمانم زیاد گفتم راضیم به رضای تو امید دارم دوباره همه چی قشنگ شه نمیشه به خودم میرسم کلاس زبان - نقاشی و پیاده روی و ارتباطم با خدا خوبه با همه اخرین بار گفت ارزومی ومن از خودم می گذرم که تو خوشبخت شی چیکار کنم هه مردها واسم عادین فقط اون تو ذهنمه میگم ازدواج با کس دیگه ام که عین خیانته موندم خیلی تنهام عشق میخام عشق بهم نمیده سالها بهش عشق دادم نتونست جبران کنه کم اورد کمکم کنید از لحاظ روحی و شهوانی بهم میریزم روزه میگیرم دیگه چیکار کنم همه جوره خواستمش غرورش اجازه نداد بعد 9 سال دست خالی بیاد جلو گفت صبر ک بعد 9 سال نتونستم بهش اعتماد کنم
پاسخ حکیم ارد بزرگ : از آغاز اشتباه کرده اید دختری که وجود خویش را در اختیار دیگری قرار می دهد دیگر نباید توقع داشته باشد آن مرد به خوستگاری اش بیاید ... اصلا برای چه بیاید ؟
شما شان و منزلت خویش را ، در نزد آن مرد از دست داده اید ، اگر این نبود او در این 9 سال ، 900 بار به خواستگاری شما می آمد .
این رابطه بوی نابودی می دهد . به خود بیایید و بیش از این ، زندگی خویش را نابود نکنید .