عنوان: [ارتباط] از آنچه می گویم شرم دارم اما یک حقیقت است.
من اصولا آدم صبوری هستم. 38 سال سن دارم و همسر و دو بچه دارم. همسرم برای من اهمیتی قایل نیست. میگه دوستت دارم اما کوچکترین مسئله ای به من توهین می کنه. سعی می کنم همراهش باشم. آشپزی کنم براش. البته اون هم زحمت می کشه. خونه رو مرتب کنم. کمکش میکنم تو همه امورات خونه اما مدام داد میزنه. آنقدر تو هم میریزه که بچه کوچیکم که 6 سالشه بهم میگه بابا چرا با مامان بد اخلاق ازدواج کردی؟ مشکل من این بخش اول نیست. مشکل من اینجاست که چندیست علاقه مند به خانمی شده ام. با وقار و نجیب. بسیار هم مذهبی. نه یک دل صد دل عاشقش شدم. کلی چپ و راست زدم تا اطلاعاتی درباره اش بدست آوردم. وقتی اطلاعاتم کامل شد تا ایشان متاهلند. ایشان متاهلند و من عاشق. از ظاهر ایشان هیچ نشانه متاهلی دیده نمی شد. البته معلوم نبود ایشان مجرد بودند هم زن من میشدند اما حداقل امیدی داشتم که بتونم موضوع را بهشون بگم. اما حالا چه کنم؟چگونه از این عشق داغون کننده خلاص شم؟ باور کنید خجالت می کشم این مطلب رو می نویسم.کمکم کنید استاد.بهش فکر می کنم فقط گریه آرومم می کنه. به دادم برسید استاد.
پاسخ حکیم ارد بزرگ:
آدمی سرشار است از احساسات گوناگون . مهر می خواهد . عشق می خواهد و مدام به دنبال گمشده ایی است گمشده ایی که از آن هیچ نمی داند و هر بار در نگاهی آن را جستجو می کند . اما براستی کدام یک از این ها به ما آرامش می بخشند ؟
ای دوست به خود بیا ، که در آستانه دره ایی ژرف ایستاده ایی ... دستان و نگاهی که تو را به سوی خویش فرا می خواند سرابی بیش نیست ... آدم ها اغلب در هنگام بیداری هم در خواب هستند ! فکر می کنند که بیدار و هوشیار هستند !! حال آنکه نوای خر و پف آنها جهانی را به ستوه آورده است .
اگر چشمانت را به درستی باز کنی داستان هولناک زندگی خویش را بخوبی خواهی دید .
دیگر سراغ آن زن را مگیر ... از دیدنش به دور باش و به آینده فرزندت فکر کن ... کار شما می تواند تمام آرزوهای او را به نابودی بکشاند ...