سلام.من وقتی ۹ سالم بود پدرمو از دست دادم مادرم هم ازدواج کرده.از وقتی ۱۳ سالم بود عاشق پسری شدم ولی این موضوع را به هیچکس نگفتم .اون منو نمیشناسه و من دورادور دوسش دارم.وقتی ۲۱ سالم بود منو مجبور کردن با پسری که دوسش ندارم ازدواج کنمو هرچه قدر اصرار کردم که من دوسش ندارم قبول نکردن.۶ساله که ازدواج کردم و از همسرم متنفرم ولی همچنان به آن پسر فکر می کنم تا جایی که مبتلا به افسردگی و وسواس فکری شدید شدم وبارها به روان پزشک مراجعه کردم اما نتیجه ای حاصل نشد.تا به امروز نخواستم بچه دار شوم چون دیگه نمیتونستم جدا شم ولی دیگه همسرم پچه میخاد من مطمئنم روزی به عشقم خواهم رسید.لطفا منو راهنمایی کنید در این رابطه بمانم یا نه.
پاسخ حکیم ارد بزرگ : نوحوانی دوران بسیار مهمی است دورانی که آدمی همه چیز را در زیباترین گونه خود می بیند باید پدر و مادر در این دوران پندهای مهم دوران رسیدگی (بلوغ) را به فرزندان خویش بنمایند .
بسیاری از آدمیان نخستین تکان های عاشقانه خویش را در این دوران تجربه می کنند این باور پاک به شکل اسطوره در اندیشه ما تا آخر عمر باقی می ماند اما زندگی همچون صحنه نمایش پرده در پرده است و خیلی زود پرده های بعدی نمایان شده و ما را از آن رویاهای شیرین دور می کنند .
حال اسطوره عاشقانه اندیشه شما به هر دلیلی بار دیگر جلوه نموده است . به یقین او خود در بند اسطوره ایی دیگری بوده و هست ، حقیقت فرای باورهای شخصی ماست . هوشیار باشید . نابودی زندگی امروز به معنای خوشبختی در فردای تیره و تار نیست و تجربه نشان داده ادامه این گونه مسیرها به سختی های هولناک منتهی می گردد . با این کار شان و شخصیت اجتماعی شما خواهد شکست . با توجه به سن شما و شرایط خانوادگی شما و همین طور تجربه هایی که به چشم دیده ایم تنها راه حفظ زندگی امروز و کوشش در راه شادمانی و زیبایی دو چندان آن است و نکته دیگر آنکه فرزند بخش مهمی از خلاء عاطفی مادر را پر می کند و گرمای زندگی می گردد .
نسرین :
با سلام.سخنان شما را قبول دارم ولی من از اول همسرمو دوست ندارم ونخواهم داشت چون از وقتی وارد زندگیم شده اونو که جهنم بود جهنم تر کرده.و من به انواع بیماریها که میدونم دلیلش عصبی مبتلا شده ام.از روز اول عشق پسری که قبلا عاشقش بودمو کشتم تو قلبم ولی همسرم با تحریکات زن داداشش با من بد رفتاری میکه و احساس میکنم اونم منو نمیخواد .زن داداشش تو خواستگاری وساطت کرد وهرچی هم گفت دروغ از آب دراومد.موقع خواستگاری بهم توهین کرد و من از اون موقع از اون متنفرم شدم بعد از مدتی دخترشو به یکی از اقوام من داد(علارغم میل دامادش)همیشه تو زندگیم دخالت میکنه و من فهمیدم منو وسیله کرد تا دخترشو بده .تا آخر عمر متنفرم ازش بازم ادامه بدم به این رابطه.
پاسخ حکیم ارد بزرگ : آیا تا به حال به همسرتان نکاتی را که موجب آزرده شدنتان بوده را گفته اید ؟
همه دغدغه هایتان و رفتار زشت دیگران را در یک جلسه آرام به ایشان بگویید .
هر ماه هزاران هزار طلاق و جدایی رخ می دهد بدون آنکه زن و شوهر حرفهایشان را به هم زده باشند و این هولناک است . گاهی ما کسی را مجرم می شماریم ، بدون آنکه ، دفاع او را شنیده باشیم .